شخصى نزد خردمندی رفت و گفت من چند ماهى است در این محله خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع نيست خردمند گفت شايد اقوام باشند شخص گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند. خردمند گفت براى هر نفر يک سنگ درکيسه ای بیانداز چند ماه ديگر با کيسه نزد من بیا تا ميزان گناه ايشان بسنجم. شخص با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد خردمند آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید خردمند فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نمیتوانى حمل کنی چگونه با بار سنگين اشتباه زندگی میکنی؟ حال برو به تعداد سنگها پوزش بطلب. چون آن دو زن همسر و دختر مردی بزرگ هستند که وصيت کرد بعد ازمرگ شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند